سلام
سر سفره ی افطار مشغول غذا خوردن بودیم
یهویی همه بچه ها صلوات فرستادن
من یه نگاهی به اطرافم کردم دیدم همه بمن نگاه
میکنند بخودم شک کردم چی شده؟
پسرم تا خواست بلند شه بیاد منو ببوسه
یهویی این نوه ی شیطونم از پشت سرم بلند شد
بغلم کرد دوید رفت تو اتاق درو بست
همه زدند زیر خنده
منم هاج و واج موندم چی شده؟
دخترم گفت بابا یهویی دیدیم یه هاله ی نوری از پشت
سرت بلند شد رفت اسمان ما هم صلوات فرستادیم
پسرم گفت این پرهام شیطون عجب کارهایی میکند
یواشکی پشتتون نشسته چراغ لیزری را روشن کرده
از پائین یواشکی اورده بالا همه فکر کردند دور سر
باباشون هاله ای از نور هست که صلوات فرستادن
هیچی دیگه بنده خدا احمدی نژاد افتاد یادم کم مونده بود
منم نور گیر بشم / از فردا هم در حیاط باز و ملت میومدن
برای زیارتمون
حیف شد حیف!!!!!
اگه میشد چی میشد